من تو جلسه نبودم ...اما شنیدم  تمام مباحث بحث رفتن و خیلی حرف ها رو شنیدیم گفتن تا فرمانده های جنگ نشناسیم الگو بر نداریم نمی شود که نمی شود ...خیلی امدن ادعا در اوردن اما نشد که نشد دو تا مطلب رو مینویسم یکی رو خلاصه دومی کامل ..شاید فهمیدی منظور چی هست


نصف شب از شناسایی برگشته بود،

وقتی دید بچه ها توی چادر خوابن بیرون چادر خوابید؛

بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه،

زین الدین رو نشناخت

شروع کرد با قنداق اسلحه به پهلوش زد!

هی ام می گفت پاشو نوبت پستته!!

بالاخره مهدی اسلحه رو ازش می گیره میره سر پست و تا صبح نگهبانی میده

صبح زود نگهبان پست بعدی به بسیجی میگه

چرا دیشب منو صدا نزدی ؟

اونم میگه :

پس دیشبی که صدا کردم کی بوده ؟

ته توی قضیه رو که در میاره میفهمه

دیشب فرمانده لشکر و فرستاده سر پست

یعنی
شهید مهــــــــــــــدی زین الدیـــــــــــــــن

راوی: یدالله حسینی 

 

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمد مغاری. وقتی رسیدیم آن جا، شب شده بود. آن قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمد از بچه‌های اطلاعات عملیات بود و قبلاً هم آن جا آمده بود. گفت: بریم توی سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه. 


 وسط سنگر، یک بنده خدایی خوابیده بود و پتو را کشیده بود روی سرش. 


 چه خور و پفی هم می‌کرد، کنارش دراز کشیدیم ولی مگر خوابمان می‌برد؟ خسته بودیم، کلافه هم شدیم. من با لگد زدم به پایش و گفتم برادر، برو اون طرف بخواب، ما هم جامون بشه بخوابیم. 


 بیش‌تر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت بشویم. او هم خودش را کشید آن طرف‌تر و هر سه خوابیدیم کنار هم. 


 من می‌دانستم زین الدین هم آمده خط پدافندی ولی این که فکرش را کنم همان بدبختی که زیرلحاف کنار ما خوابیده و لگدش زدم، زین الدین است، اصلاً. تا این که یکی آمد و صدایش کرد «آقا مهدی، برادر زین‌الدین»


 تمام تنم یخ کرد. پتو را کشیدم روی سرم که نشناسدم. دلم می‌خواست توی آن لحظه اصلاً توی آن سنگر نبودم. حسابی خجالت کشیدم، ولی زین الدین بلند شد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، رفت بیرون.