من دلم میخواهد،خانه ای داشته باشم ،پردوست

کنج هر دیوارش،دوست هایم بنشینند آرام،

گل بگویند وهمه گل شنوند،شرط وارد گشتن،

شست و شوی دل هاست،

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ وریاست...

بر درش برگ گلی می کوبم،روی آن برگ نویسم

یارا:خانه ی ما اینجاست،تا که سهراب نپرسد هرگز،،،

خانه ی دوست کجاست...

================================


بگذریم از صف ها که داستان درازی دارد ....

امروز یک شنبه هفته ای بدون مهدی محمدی ....

مهدی محمدی: یادم میاد به سه سال پیش بود خیلی با ادب احترام میاد پیشم ... لطفا خواهش اجازه هست ...انقدر شیفته ادب معرفتش شدم گفتم می توانی کار آموزی پیش خودم بمانی ...

بیش از یک سال کنار دستم بود با تمام بد اخلاقی ها و کم توجهی هام ساخت و همیشه هر ایرادی میگرفت می خندید ...عصر ها همیشه بالا سرم می ایستاد شانه هام ماساژ میداد و می گفت اوسا عاشقتم ...

همیشه می گفت مدیونتم و...

همیشه شرمنده ادب احترامش بود ... وقتی از پیشم رفت هر روز صبح پیام میداد اوسا سلام ... عاشقتم ....رابطه از همون اول رفاقتی شد یه دادش گل هم داشت علی محمدی ...


هر چی بگم از مهدی کم گفتم با اون قد هیکل چشمای سبز اون خنده هاش ...

پنج شنبه صبح که زنگ زدن گفتن مهدی تصادف کرد باورم شد گفت شوخی هست ...

رفتم بیمارستان شیراز سرد خانه تا دم در سرد خانه می گفتم شوخی هست

رسیدم دیدم مامانش گریه می کنه علی محمدی گفت دکتر بیا شاگردت مرد ....

---------------------------------مغزی که از کار افتاد ...

رفتم دیدمش تو سردخانه ....

برگشتم که ساد بلند شد از مامور سرد خانه زنده است برگشته ...

تیم احیا امدن دوساعت تلاش بی حاصل و امدی که باز نا امید شد

که باز فهمیدم اینجا هم تلنگر خدا زد ... که هر کجا بخواهم می توانم و من بنده باید فقط توکل کنم به حکمش...

جمعه تشیع جنازه ....تابوتی که با سرعت به سمت قبر در حال حرکت بود برای خودم خیلی عجیب بود ....

خیلی دوستان بود همه جز خاطر خوب نداشتن ...انقدر نزدیک بودیم که اونجا هر کس از بچه میشناخت می گفت فلانی تسلیت ...

تازه فهمیدم که چقدر رفیق بودیم ....

هییییییییییییییی

گذشت و این هفته بدون مهدی محمدی شروع شد یه شماره که دیگه خبری نمی توانم ازش بگیرم یک ایدی خاموش ....یک دنیا دل تنگی ...

ادامه دارد .....