جیب خالی ات که از پارو بالا برود
از چشم بازار می افتی..
این قیمت ها فقط
دود از سرِ نداری هایت بلند می کنند..
آنقدر که دوست داری
انکار شوی از مرد بودن
وقتی می دانی
مردِ دست خالی به خانه رفتن نیستی

بالا میاوری خودت را روی قرض ها
چرتکه می اندازی بدهکاری هایت را
حال هیچ کجای نوروز را نداری
در خودت کنار می آیی که کاش مرد خطاب نمی شدی..

خسته ای
از شمارش معکوس سر رسید ها
خسته از مفهوم دید و باز دید ها
خسته از یک سفرۀ لکنت گرفته..،
آری..!
حق داری که
ماتم می شوی خودت را که دیگر
جان خونگرم بودن نداری، برای پذیرایی از میهمانی که
روزی حبیبِ خدا بود..