چند سال است  عادت به بی خوابی دارم  ... 

پدر مادرم هر شب بخواب بخواب مگه مریضی شب گرد روح واما بهانه همیشگی درس مشق کتاب ...

اما بین خودمون باشه 

وقتی فکر میکنم به ندانسته هایم خواب به چشم هایم نمی آید 

وقتی فکر می کنم که ۲۴ ساعت برای یک روز چقدر کمه خواب به چشم هایم نمی آید

وقتی فکر می کنم به آدم ها روزگار به اتفاق ها خواب به چشم هایم نمی آید 

وقتی فکر می کنم زمان برای زندگی چقدر کمه خواب به چشم هایم نمی آید

وقتی فکر می کنم این دنیا محلی ماندگار نیست خواب به چشم هایم نمی آید

وقتی فکر می کنم باید کار بکنم و چیزی بنویسم که بعد از خودم بماند خواب به چشم هایم نمی آید 

چه کنم که این ذهن دیوانه من است 

البته این مجهول را برای خودم حل کرده ام رابطه شب با خواب را 

شب چه ارتباطی به خواب دارد 

شب و آرامش آن زمان فکر است تلاش ورسیدن به هدف 

======================

شب ها ، تمام جهان را بیرون اتاق می گذارم

و بی احتیاط تر از تمام گرامافون ها ، برای رقص ِ سایه های دیوار نشین می خوانم

من باشم و چهار دیوار و یک دو لول به ارث مانده از غربت پدر بزرگ

تا خود ِ صبح ، جای تمام کابوس ها ، خودم را نشانه می روم

یک نفر نیست به ساعت های کوک شده بگوید

شب چه ارتباطی به خواب دارد ............

=====================