بحث امشب ...
نقل اتفاقات و گرفتاری های این روزهاست ....
چطوری باس بگم که روشن شی ...
این روزها روزگار سر ناسازگاری ورداشته ...
تا بیاد یه لیوان آب خوش از این گلو پایین بره ...
ده بیا ....
تا یه کم سخت میشه لب ور می چینی اخم تو هم میکشی
یه کم سخت تلخ تر میشه تازه آمپرت میره ...بالا لب باز میکنی
یه کم بیشتر ...
میزنی بالا مثل خودکار بیک تو جیب .. مثل رادیاتور جوش میاری...
ادمی هست به دمی ...
البته یادت میره اوسا کریم رو ...
همین جاست که بند آب دادی ...
زمین زمان به هم میدوزی اینو چرخ خیاطی
هرچی که دلت میخواد به هم می بافی ...
تا دلت خنک بشه یه اه سردم روش ...
.
.
.
وقتی به خودت میایی میبینی ...
منطقی فکر می کنی ....
حساب دو دوتا چهارتا می کنی
کلاه تو قاضی می کنی
تازه حساب دستت میاد
ای دل غافل ...
این من بود ...
این همه ادعا ...
توکل توسل همین بود ...
توکلت على الله پس کو ...
تو رضایت خدا تو میخواهی یا خلق خدا ....
یا آب خنک برا این جگر گل زده ....
یه دور که دور تسبیحت می چرخی ...
تازه ۲زاریت می افته ...
که اینم باختی ...
درست مثل بچه گی هات ...
این درسم رفاقت هم رد شدی ...
آره این مدلی هاست خیلی ساده امتحان میکنه بنده هاشو
خلاصه مطلب بگم مخاطب ....
یوسف می دانست همه ی درها بسته هستند
اما به خاطر خدا، حتی به سوی درهای بسته دوید
و تمام درها به رویش باز شدند
اگر تمام درها به رویت بسته شدند دونبال درهای بسته بدو
چون خدای تو و یوسف یکی ست . . .
-----
یه ۲۴ ساعت حبس خانگی رفیتم با این ۱۰ تا انگشت حساب کردیم ...
زیر حجم حساب کتاب زانو بریدیم ...
اما شعله توکل بیشتر کردیم