از دست باران هم، هرچه آب چکید
به آسیاب ِ تنهایی ریخت..
باران دلی را باز نکرد،
تنها، تنهاتر کرد، تن های تنهایی را که
زیر باران، غسل عشق می کردند..
باران، دلی را نلرزانید،
تنها به خواب برد، نگاه خیرۀ برف پاک کنی را
که دو دو می زد برای دیدنِ دوبارۀ عشقی، که همیشه
روی پردۀ باران، اکران می شد..
باران، دروغی بیش نبود
بی کسان می دانند، اوضاعِ بغرنجِ دلی را
که زیر باران، چروکیده تر می شود..
مشکل از ماست!
شایدم نیست.