وقتی یکی از سرباز ها رو کشتند همش یه جمله ی مایاکوفسکی تو

ذهنم رژه می رفت که می گفت :

غمگینم ، شبیه پیرزنی که آخرین سرباز ِ برگشته از جنگ ... پسرش نیست

امروز که خبر آزادی بقیه اومد خوشجال شدم

اما بازم همون جمله مادر اون سر باز رو میورد جلوی چشمام


یه ماجرا به نقل بگم ختم کلام 

آقای اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر

سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه

با تعجب پرسیدم، پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم چطور؟

با اشک گفت:آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ 
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی!

پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد ...

آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

منبع : کتاب آخرین گفتارها


و در آخر 

آیت الله بهجت (رضوان الله علیه) موقع خداحافظی که می شد

می گفت:

الهی از عمرت پشیمون نشی ... 


یا حسین اون دنیا شرمنده خودت مادرت نشیم